ظرفی که در آن غالیه ریزند، و مجازاً شاعران آن را به معانی دهان و چاه زنخدان و غیره آورده اند: مانند میان تو و همچون دهن تو من تن کنم از موی و دل ازغالیه دانی. فرخی. دهن چو غالیه دانی و سی ستارۀ خرد بجای غالیه اندر میان غالیه دان. فرخی. دست برزن به زنخدان بت غالیه موی که بود چاه زنخدانش ترا غالیه دان. فرخی. انگور به کردار زنی غالیه رنگ است و او را شکمی همچو یکی غالیه دان است. منوچهری. برسرش یکی غالیه دانی بگشاده آکنده در آن غالیه دان سونش دینار. منوچهری. دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس چون نیمه ای به عنبر سارا بیاکنی. منوچهری. گوئی که هوا غالیه آمیخت بخروار پر کرد از آن غالیه ها غالیه دان را. سنائی. بسان غالیه دانیست لاله یاقوتین نشان غالیه اندر میان غالیه دان. ازرقی. میان غالیه دان تو ای پسر که نهاد بدان لطیفی سی و دو دانه در عدن. سوزنی. دوش خوش ساخت فلک غالیه دان از مه نو بهر آن غالیه کاندر سحر آمیخته اند. خاقانی. چون غالیه زلفهای رنگی چون غالیه دان دهان بتنگی. نظامی. و آن غالیه دان شکرانگیز مه غالیه ساز و گل شکرریز. نظامی. خطی از غالیه بر غالیه دان آوردی دل این سوخته را کار بجان آوردی. عطار. نوشین دهنی داری چون غالیه دانی نه نه دهنت تنگ تر از غالیه دان است. سروش اصفهانی
ظرفی که در آن غالیه ریزند، و مجازاً شاعران آن را به معانی دهان و چاه زنخدان و غیره آورده اند: مانند میان تو و همچون دهن تو من تن کنم از موی و دل ازغالیه دانی. فرخی. دهن چو غالیه دانی و سی ستارۀ خرد بجای غالیه اندر میان غالیه دان. فرخی. دست برزن به زنخدان بت غالیه موی که بود چاه زنخدانش ترا غالیه دان. فرخی. انگور به کردار زنی غالیه رنگ است و او را شکمی همچو یکی غالیه دان است. منوچهری. برسرش یکی غالیه دانی بگشاده آکنده در آن غالیه دان سونش دینار. منوچهری. دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس چون نیمه ای به عنبر سارا بیاکنی. منوچهری. گوئی که هوا غالیه آمیخت بخروار پر کرد از آن غالیه ها غالیه دان را. سنائی. بسان غالیه دانیست لاله یاقوتین نشان غالیه اندر میان غالیه دان. ازرقی. میان غالیه دان تو ای پسر که نهاد بدان لطیفی سی و دو دانه دُر عدن. سوزنی. دوش خوش ساخت فلک غالیه دان از مه نو بهر آن غالیه کاندر سحر آمیخته اند. خاقانی. چون غالیه زلفهای رنگی چون غالیه دان دهان بتنگی. نظامی. و آن غالیه دان شکرانگیز مه غالیه ساز و گل شکرریز. نظامی. خطی از غالیه بر غالیه دان آوردی دل این سوخته را کار بجان آوردی. عطار. نوشین دهنی داری چون غالیه دانی نه نه دهنت تنگ تر از غالیه دان است. سروش اصفهانی
آنکه غالیه بساید، غالیه ساینده، برای مثال باد صبح از نسیم نافه گشای / بر سواد بنفشه غالیه سای (نظامی۴ - ۷۱۳)، کنایه از خوش بو، معطر، برای مثال مگر تو شانه زدی زلف عنبر افشان را / که باد غالیه سای است و خاک عنبربوست (حافظ - ۱۳۰)
آنکه غالیه بساید، غالیه ساینده، برای مِثال باد صبح از نسیم نافه گشای / بر سواد بنفشه غالیه سای (نظامی۴ - ۷۱۳)، کنایه از خوش بو، معطر، برای مِثال مگر تو شانه زدی زلف عنبر افشان را / که باد غالیه سای است و خاک عنبربوست (حافظ - ۱۳۰)
سله و سبدی باشد که زنان پنبۀ رشته و ریسمان رشته شده را در آن گذارند. (برهان) (آنندراج). قفّه، کدوی خشک میان تهی که در وی زنان پنبه نهند. (منتهی الارب). عرناس، جای پاغندۀ پنبه زنان. (منتهی الارب). عرناسه. (مهذب الاسماء). کلادان، صندوق قماش که جوف آن امتعه می گذارند و از جایی بجایی میبرند. (از شعوری ج 2 ورق 251 ب)
سله و سبدی باشد که زنان پنبۀ رشته و ریسمان رشته شده را در آن گذارند. (برهان) (آنندراج). قَفَّه، کدوی خشک میان تهی که در وی زنان پنبه نهند. (منتهی الارب). عرناس، جای پاغندۀ پنبه زنان. (منتهی الارب). عرناسه. (مهذب الاسماء). کلادان، صندوق قماش که جوف آن امتعه می گذارند و از جایی بجایی میبرند. (از شعوری ج 2 ورق 251 ب)
خادم و مطیع. (آنندراج) : مشتری اندر نمازگاه مر او را پیشرو و جبرئیل غاشیه دار است. ناصرخسرو. گل سوار آید بر مرکب یاقوتین لاله در پیشش چون غاشیه دار آید. ناصرخسرو. غاشیه دار است ابر بر کتف آفتاب غالیه سای است باد بر صدف بوستان. خاقانی. حلقه بگوش لب تو گشت عقل غاشیه دار لب تو گشت جان. خاقانی. خسروانش سزند غاشیه دار کمر حکم او از آن بستند. خاقانی. زو بازمانده غاشیه دارش میان راه سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا. خاقانی
خادم و مطیع. (آنندراج) : مشتری اندر نمازگاه مر او را پیشرو و جبرئیل غاشیه دار است. ناصرخسرو. گل سوار آید بر مرکب یاقوتین لاله در پیشش چون غاشیه دار آید. ناصرخسرو. غاشیه دار است ابر بر کتف آفتاب غالیه سای است باد بر صدف بوستان. خاقانی. حلقه بگوش لب تو گشت عقل غاشیه دار لب تو گشت جان. خاقانی. خسروانش سزند غاشیه دار کمر حکم او از آن بستند. خاقانی. زو بازمانده غاشیه دارش میان راه سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا. خاقانی
به معنی غالیابار است که کنایه از بوی خوش دهنده باشد. (برهان) (آنندراج). غالیه بخش: مگر که غالیه میمالی اندرو گه گاه وگرنه از چه چنان تافته است و غالیه بار. فرخی. ناز از تو سزد بر من مسکین که تو ایدون با طرۀ مشکین و خط غالیه باری. فرخی. گرنه ز سر زلف بخم خیزد هر شب باد سحری، از چه سبب غالیه بار است ؟ سروش اصفهانی
به معنی غالیابار است که کنایه از بوی خوش دهنده باشد. (برهان) (آنندراج). غالیه بخش: مگر که غالیه میمالی اندرو گه گاه وگرنه از چه چنان تافته است و غالیه بار. فرخی. ناز از تو سزد بر من مسکین که تو ایدون با طرۀ مشکین و خط غالیه باری. فرخی. گرنه ز سر زلف بخم خیزد هر شب باد سحری، از چه سبب غالیه بار است ؟ سروش اصفهانی
غالیه سا. خوشبوی ساز و خوشبوی فروش. (برهان) (آنندراج). بوی خوش ساز و بوی خوش فروش. عطار: بلبلی کرد نتاند به دل مرده دلان آن که آن زلف بخم غالیه سای تو کند. منوچهری. دست صبا در جهان نافه گشای آمده ست بر سر هر سنگ باد غالیه سای آمده ست. خاقانی. یانه بی سنگ و صدف غالیه سایان فلک صبح را غالیۀ تازه تر آمیخته اند. خاقانی. غالیه سای آسمان بود بر آتشین صدف از پی مغز خاکیان لخلخه های عنبری. خاقانی. غاشیه دار است ابر بر کتف آفتاب غالیه سای است بادبر صدف بوستان. خاقانی. بر خاک او ز مشک شب و دهن آفتاب دست زمانه غالیه سای اندر آمده. خاقانی. رنگ بشد ز مشک شب بوی نماند لاجرم باده بر آبگون صدف غالیه سای تازه بین. خاقانی. عطسه ای ده ز کلک نافه گشای تا شود باد صبح غالیه سای. نظامی. خال چو عودش که جگرسوز بود غالیه سای صدف روز بود. نظامی. باد صبح از نسیم نافه گشای بر سواد بنفشه غالیه سای. نظامی. آهوی شب چو گشت نافه گشای صدفی شد سپهر غالیه سای. نظامی. گشته از مشک و لعل او همه جای مملکت عقدبند و غالیه سای. نظامی. تا بود نسخۀ عطری دل سودازده را از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم. حافظ
غالیه سا. خوشبوی ساز و خوشبوی فروش. (برهان) (آنندراج). بوی خوش ساز و بوی خوش فروش. عطار: بلبلی کرد نتاند به دل مرده دلان آن که آن زلف بخم غالیه سای تو کند. منوچهری. دست صبا در جهان نافه گشای آمده ست بر سر هر سنگ باد غالیه سای آمده ست. خاقانی. یانه بی سنگ و صدف غالیه سایان فلک صبح را غالیۀ تازه تر آمیخته اند. خاقانی. غالیه سای آسمان بود بر آتشین صدف از پی مغز خاکیان لخلخه های عنبری. خاقانی. غاشیه دار است ابر بر کتف آفتاب غالیه سای است بادبر صدف بوستان. خاقانی. بر خاک او ز مشک شب و دُهْن آفتاب دست زمانه غالیه سای اندر آمده. خاقانی. رنگ بشد ز مشک شب بوی نماند لاجرم باده بر آبگون صدف غالیه سای تازه بین. خاقانی. عطسه ای ده ز کلک نافه گشای تا شود باد صبح غالیه سای. نظامی. خال چو عودش که جگرسوز بود غالیه سای صدف روز بود. نظامی. باد صبح از نسیم نافه گشای بر سواد بنفشه غالیه سای. نظامی. آهوی شب چو گشت نافه گشای صدفی شد سپهر غالیه سای. نظامی. گشته از مشک و لعل او همه جای مملکت عقدبند و غالیه سای. نظامی. تا بود نسخۀ عطری دل سودازده را از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم. حافظ
برنگ غالیه. سیاه. مشکین. سیه رنگ: همه با جعدهای مشکین بوی همه با زلفهای غالیه فام. فرخی. دل غالیه فام است و رخش چون گل زرد است گوئی که شب دوش می و غالیه خورده ست. منوچهری. باد آمد و بگسست هوا را ز ره ابر بویی ز ره غالیه فامت نرسانید. خاقانی. صبح و شام آمده گلگونه وش و غالیه فام رو که مردان نه بدین رنگ زنان وابینند. خاقانی. سوی گنبد سرای غالیه فام پیش بانوی هند شد بسلام. نظامی. و رجوع به غالیه رنگ شود
برنگ غالیه. سیاه. مشکین. سیه رنگ: همه با جعدهای مشکین بوی همه با زلفهای غالیه فام. فرخی. دل غالیه فام است و رخش چون گل زرد است گوئی که شب دوش می و غالیه خورده ست. منوچهری. باد آمد و بگسست هوا را ز ره ابر بویی ز ره غالیه فامت نرسانید. خاقانی. صبح و شام آمده گلگونه وش و غالیه فام رو که مردان نه بدین رنگ زنان وابینند. خاقانی. سوی گنبد سرای غالیه فام پیش بانوی هند شد بسلام. نظامی. و رجوع به غالیه رنگ شود
مشکین رنگ. غالیه مانند، و شاعران آن را صفت زلف و خط آرند: منم غلام خداوند زلف غالیه گون تنم شده چو سر زلف اونوان و نگون. رودکی. با طرۀ مشکین همگی ف تنه چینی با غالیه گون خط سیه شور تتاری. فرخی. شاهد روز کز هوا غالیه گون غلاله شد شاهد تست جام می زو تو هوای تازه بین. خاقانی. و آن غالیه گون خط سیاهش پرگار کشید گرد ماهش. نظامی
مشکین رنگ. غالیه مانند، و شاعران آن را صفت زلف و خط آرند: منم غلام خداوند زلف غالیه گون تنم شده چو سر زلف اونوان و نگون. رودکی. با طرۀ مشکین همگی ف تنه چینی با غالیه گون خط سیه شور تتاری. فرخی. شاهد روز کز هوا غالیه گون غلاله شد شاهد تست جام می زو تو هوای تازه بین. خاقانی. و آن غالیه گون خط سیاهش پرگار کشید گرد ماهش. نظامی
پر خو هم آوای پرتو فاکون (گویش گیلکی) کنور چاشگاه غول غوله غلک پارسی است غولک انبار غله. یا غله دان عدم. زمین ارض. کوزه ای که سر آن را بچرم خام گیرند و در میان آن سوراخی کنند و پول درآن ریزند
پر خو هم آوای پرتو فاکون (گویش گیلکی) کنور چاشگاه غول غوله غلک پارسی است غولک انبار غله. یا غله دان عدم. زمین ارض. کوزه ای که سر آن را بچرم خام گیرند و در میان آن سوراخی کنند و پول درآن ریزند